گفتم پدر،چه زود برابر شدی مرا.
با جرعههای عاطفه ساغر شدی مرا.
با دست پینه بستهء خود بند میزدی
این قلب پاره پاره و یاور شدی مرا.
در خواب و تب و هر چه عطشناک بودهام
آسیمه سر دویدی و هاجر شدی مرا.
دیگر دلم نمی شنود هیچ قصّهایی
تنها تو مانده ایی و تو باور شدی مرا.
این سالها که میگذرد،حسرتی نبود
روز پدر ؛چرا که تو مادر شدی مرا.
باید فرات چهره خود شستشوکند
تا دست و پا برای خودش آبرو کند.
از خیل پاک عرش نشینان گمان مبر
این زخمه های فرش تواند رفو کند.
گردیدهام ملول ز هر قصه ای دگر
گو قصّه گو حکایت سنگ و سبو کند
وقت نماز ظهر و قدقامت الصلوه
تا قوم قبله گمشده را روبرو کند
نایی ندارد اسمعیل عطش آه تا
آب وضو برای پدرجستجو کند.
مسجد و نینوا ،همه جا عاقبت حسین (ع )
تدریس معرفت به شما با وضو کند.
اینک سپر، قنوت ، مریزاد دستتان
زین فوج تیر هرزه که هی های و هو کند.
آن سجده مطّول ختم رُسُل و تو
کو آن قلم که وصف تو را بازگو کند.
ای آه از آن دمی که تشهد فرا رسد
نشتر به قلب زاده زهرا فرو کند.
شاید به السلام علیکم دهدخدا
مهلت برای قلب هر آن کس که رو کند.
حرفی نمانده است بگویم ولی لبم
افشای راز اشک مرا کو به کو کند.
خواهم ببوسم آن در جنّت،ضریح تو
بوسیدنی دری که دلم آرزو کند
کاظم آهسته (محرم 86)
محبوب من
محبوب من محال نبودی ولی شدی
موعود ماه و سال نبودی ولی شدی
گفتم رسیده ای به گلستان خواهشم
چون میوه های کال نبودی ولی شدی
عشقت چو آفتی دل سبزم تمام خورد
هرگز به فکر بال نبودی ولی شدی