سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زن همه‏اش بدى است و بدتر چیز او اینکه از او چاره نیست . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :5
بازدید دیروز :92
کل بازدید :83854
تعداد کل یاداشته ها : 17
103/9/3
1:30 ع

باران که سهم خودش را دریغ کرد

دندان داس ها لال شد

دندان موشها دراز

 گندم دوباره حرام شد

سیب طراوتمان کال مانده است

 از چهره بتمان خال مانده است

 صد ابر بی بخار فقط ، سایه مان شدند

آخر فدای ریزگردهای همسایه مان شدند

باران که می وزید ! تو هی شاد می‌شدی    !

چرخان میان بارش باران بدون ترس

از آنفولانز خوکی و مرغی      

از پشت پنجره مادر نگاه می کندت

بی و حرف و بی کلام

با دست کوچک خود یال می‌زنی     !

مادر دوباره تو را می کند دعا !

ابری که سهم مرا برده کو؟ کجاست؟

قلبم عجیب گرفته و باران دوایم است!

ابری که سهم مرا برده کو کجاست؟

مادر! که پشت ابرها شده‌ای ، می کنی نگاه !

من را بکن دعا!


91/8/23::: 1:25 ص
نظر()
  
  

ترسی میان خط مبهم من دیده می شود

ترسی بسان جنگل باران گرفته را

می بویم از میان خطوط    

صد راه پیش رو     !

صد ترس پشت سر    

بی دردسر بگو

صد چشم بی     ....

هیهات از این ترنم تکراری غروب

در وحشتم هنوز  !

تا شب نیامده !

آوای وحش گوش فلک کر نموده است.

باید رصد کنم

آوای خسته ی تنها ستاره را !

از پشت ابر

هو هوی باد

تنها امید من

باران نمی رسد یاری کند مرا

شاید کسی به صبح

زاری کند مرا !


91/8/18::: 1:49 ع
نظر()
  
  

تو مثل بهار می مانی ای دوست !

سر مست تر از هزار می مانی ای دوست !

 

افسوس که استوای قلبم داغ است

این گوشه کنار می مانی ای دوست ؟


89/1/10::: 12:41 ص
نظر()
  

چه خوب و زیبایی پریَ دریایی!

امید آن دارم به شهر من آیی.

 

اگر چه شهر من کویر آدمهاست!

ولی کسی هم هست دلش چو دریایی.

 

کنار آن ساحل به خنده می‏گفتی

ز خانه ات دریا نمی‏روی جایی.

 

بیا مرا با خود ، ببر از این هامون

ببر به آن دریای پاک و رویایی!

 

بیا که دلتنگم از این همه جاده

بیا که می خوانم سرود تنهایی!

 

شبی به خواب من ، تو بودی و دریا

و قصر ماهی ها .... من و تو شد مایی!

 

در آن شب پر شور دلم هوایی شد

دلی پر از شادی ز باده‏پیمایی

 

به قایقی رهوار سوار می گردم 

و با تو میگویم : (( چرا نمی آیی))

 

تو باز می خندی و باز می گویی

که اهل دریایی نمی‏روی جایی! 


88/6/15::: 10:37 ع
نظر()
  
چه تنهایم ! کسی اینجا نمی آید.
                                   تو می‏آیی؟
تو خود شهری پر از شعری ، که آدمهای اوزانت برایم غصه می‏سازند.
                                  تو می‏آیی؟
تو را از آرزو پرسم ، جوابش را نمی دانی .
چرا این قلب مشتاقم به پاسخ عادتش دادی؟
خیالت نوش می کردم چو می وقتی که می رفتی؛ 
ولیکن در عقیق امشب ، برایم زهر می مانی.
                                 تو می آیی؟
تو آن نوری بتاب اما بدان این واقعیت را
تن من باز هم ، آری ، اسیر سایه می گردد.
کسی اینجا نمی‏آید.
 

88/3/14::: 2:43 ص
نظر()
  
   1   2      >